امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات روزهای انتظار

شروع مرارت های شیرین مادر شدن

به محض این که وارد ماه سوم شدم روزای سخت هم از راه رسید. روزایی که نمی تونم غذا بخورم. هیچ بویی رو نمی تونم تحمل کنم. حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم. بوی همه چی آزارم میده . نمی تونم غذایی که درست می کنم رو بخورم. دوست ندارم خونه کسی برم یا حتی با کسی تلفنی حرف بزنم. دوست دارم تنها باشم و بخوابم. هر سری که می رم دکتر فقط می گه داری وزن کم میکنی و مرتب افت فشار. همه اینا سختی هایه که یه صدف می کشه برای پرورندون مروارید درونش. عاشقتم مروارید کوچولوی مامان. جونم به جوونت بنده. من اگه ضعیف میشم اگه دارم اذیت میشم فدای تک به تک سلولهای بدنت. تو هر چی کم داری از بدن مامان بگیر عزیز دلم. اصلا خدا این تاج رو به همین دلیل به سر من و تموم ماد...
14 بهمن 1392

دوباره یه شوک بد

فردای اون روز رفتم پیش بابا مامانم. همه چی خوب بود. شب اونجا بودم و فردا دوباره دعوت شدیم خونه برادر شوهر. رفتیم اونجا و کلی هم خندیدم. اما دوباره سر شب احساس درد داشتم که وقتی رفتم دستشویی دیدم وای بازم لکه.... با عجله از دستشویی اومدم بیرون و به همسرم و جاریم گفتم. خوشبختانه شیاف پروژسترون رو همراهم داشتم.با منشی دکتر تماس گرفتم و راهنماییم کرد که چه جوری شرح حالم رو به دکتر برسونم و دستورای لازم رو ازش بگیرم. منم همین کارو کردم و گفت امشب شیاف استفاده کن و قرص هیوسین. فردا بیا ببینمت. فردا صبح دوباره رفتم پیش دکتر و این بار با معاینه واژینال بهم گفت دوباره پشت کیسه خونریزی کرده و باید باز هم بخوابی. دوباره 2 هفته استراحت مطلق. وااا...
12 بهمن 1392

صدای ضربان زندگی

بالاخره روز 16 دی ماه رسید. دوشنبه 16 دی ماه هزار و سیصد و نود و دو. به جرات می تونم بگم بهترین روز زندگی من و همسرم بود. وقتی وارد اتاق سونو شدم بیقرار بودم برای شنیدن صدای طپش قلب نازنین ترین موجود دنیا. بعد از این که دکتر جای کوچولوی منو پیدا کرد اسپیکرها رو روشن کرد . صدای ضربان قلبش رو با همه وجودم گوش می کردم و اشک می ریختم. اون لحظه برای همه منتظرای بچه دار شدن دعا کردم. و آرزو کردم خدا این روز رو قسمت همه اونایی که آرزشون بچه دار شدنه کنه. خدا رو شکر دکتر بعد از دیدن سونو بهم اجازه سر کار رفتن رو داد. گفت کم کم شروع کن به فعالیتهای عادیت. منم روز چهارشنبه رفتم سر کار و بعدش رفتم خونه جاریم و با هم رفتیم دنبال لباس برای روزای قشنگی ک...
12 بهمن 1392

شروع دوران متفاوت مادر شدن

سلام مدتهاست که نتونستم وبلاگمو آپدیت کنم همش به خاطر اتفاقاتی بود که توی چند وقت گذشته رخ داد. تقریبا یک هفته از خبر داغ مادر شدنم گذشته بود. تهران هر روز به علت آلودگی هوا در حالت هشدار بود و مرتب اعلام می کردند که بچه ها افراد مسن خانم های باردار و مریضهای قلبی ورودشون به داخل کوچه خیابون شهر اکیدا ممنوعه. اما من به خاطر کارمند بودنم مجبور بودم که از خونه بیرون بیام. هر روز صبح زود میرفتم سرکار و بعد از ظهر راس ساعت 4 از شرکت میزدم بیرون و در این بین بابای نی نی گلم طفلی منو می برد و می آورد. دقیقا روز پنجشنبه 5 دی ماه به همسرم گفتم 1 هفته است مامان بابامو ندیدم منو ببر اونجا و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتم اونجا. روز خوبی بود و بهم ...
12 بهمن 1392
1